خارپشت در تنها میز یک نفرهی کلاس مینشست و زنگهای تفریح تنها بازی میکرد و تنها به خانه میرفت و خلاصه این تنها بودن حسابی غصهدارش میکرد.
لااقل تا چند هفته پیش در زنگهای ورزش او را به عنوان یک یار برای دروازهبانی میکشیدند، اما یکبار توپ مدرسه محکم به پشتش خورد و ترکید. بعد از آن بچههای مدرسه حتی اگر صدایش را هم از کنار زمین میشنیدند، استُپ میکردند، نکند باز هم توپشان مثل آبکش بشود.
البته خارپشت دلیل این رفتار بچهها را میدانست، اما نمیدانست به چه دلیل این طوری با او رفتار میکنند!خارپشت فکر میکرد این قلب حیوان است که نباید سوزنی باشد. تازه در جنگل به این بزرگی گل بیخار پیدا نمیشود، اما انگار هیچکس از تیغ و خار و سوزن خوشش نمیآمد، حتی اگر پشت آن همه خار، گُل باشد.
خارپشت مدتی پیش، از زور ناراحتی تصمیم گرفت همهی تیغهایش را دانهدانه بکند، اما فکر میکرد اینطوری با آقای موش اشتباهش میگیرند و اوضاع از این هم بدتر میشود. از بین تمام حیوانات تنها یک نفر بود که خارپشت را کمی تحویل میگرفت: لاکپشت، البته او هم از درون لاکش! اما باز هم دوستی با کسی که در لاک خودش است بهتر از تنهایی است.
تازه لاکپشت چند توصیهی دوستانه هم کرد که به دل بیخار خارپشت نشست.
اول اینکه هرچه قدر میخواهد، خارهایش را تیز کند، اما زبانش را نه!
دوم اینکه درست است گُل پشت و رو ندارد، اما حواسش باشد در کلاس و مدرسه به کسی پشت نکند تا تیغش در چش و چار همکلاسیها فرو نرود.